سلام ، چون سلامتی میاره...
دو روز از شروع کلاس ها در سال جدید می گذره و من انگار برام چند هفته گذشته ، ( دارم این آهنگ شجریان رو گوش می دم : گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم ... )
حال عجیبی است مرا این روزهای بارانی و ابری که انگار تمام روزهام بارانی و ابری است ، نه راه رهایی هست و نه قدرت رفتن ، تا میایی بروی که تمام شوی تازه می فهمی این راهی که برای رفتن انتخاب کرده ای به خودش بر می گردد ... می دونی این یعنی چی ؟ یعنی انگار تو روی یه دایره ی بزرگ ایستادی که از هرسمت می ری نهایتا می رسی به خودش و آخرش می مونی که باید چه کار کنی ! راستی یکی نیست بیاد بگه باید چه کار کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا نمی خواد کسی چیزی بگه . آدم هایی که باید حرف بزنند سکوت کردند ، اونم از نوع مطلق مطلقش ، قضیه ی صفر کلوین و دمای مطلقه ! که پایین تر از اون دمایی نیست و برای افزایشش هم باید شخصیت محترمی مثل حضرت فیل حاضر بشن !!!!
در هر صورت دل تنگم، یا دلم تنگ شده !!! هر جور صلاح می دونید بخونید! مثل همیشه ، وضعیت بهتر که نمی شه هیچ ، هر روز به از دیروز . ولی بازم شکر خدا ، خدا می دونه داره چه کار می کنه ، ولی به بزرگیش قسم که من عمرا کم نمیارم و تا آخرش می ایستم ( کاش می دونستم ...) ، حتی اگه تعداد آدم های سمجی که هر روز با تلفن می خوان بچه هاشون رو خوشبخت کنن بیشتر شه ...
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
اول نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
می دونی قضیه اینه : « شوق پرواز هست ولی ...»
باران!
این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند.
هنوز چیزهایی برای من مانده است.
خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت.
گمان مبر که این چشمهای رهگذر،
این چشمهای جستجوگر قانع،
توان راهیابی به آن گمشده را می یابند.
باران!
کلام محبّت، کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود...
باران!
من عزیزترین دارایی ام را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام.
جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید،
جایی که هیچ دستی به آنجا راه نخواهد برد؛
دارایی ام را نگاه می دارم و هرچه طوفان،
هرچه باد،
هرچه موج بیاید من چیزی را از دست نخواهم داد؛
آن چه ماندنی است، خواهد ماند، خواهد ماند...
باران تنها لحظات اندکی، تنها ثانیه های کوتاهی،
به کوتاهی تمام خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند.
کوتاه، تنها، میان چشمهای اندکی،
چیزی از آن عرش روان خواهد شد.
چیزی بی کلام،
سکوتی بی کلام، در نگاهی کوتاه،
که عابری به عابر دیگر می کرد،
عابری که غریبه بود،
عابری که رفت،
رفت، برای آن که رفتن تمام داراییش بود،
برای آن که باید می رفت.
غریب،
غریبه،
رهگذر غریب،
مسافر غریب...
باران!
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
کجاست جای رسیدن؟